کمی تامل

محرم هم تمام می شود...
به خانه هایتان میروید و...
مهیا میشوید برای همه آنچه که بوده اید...
حسین را هم درون پستوهایتان پنهان کنید تا سال دیگر...
چون علم و کتل و نخل و زنجیرهایتان...
اکبر و اصغر و قاسم و عباس را هم... 
عباس را نه!
به کارتان می آید...
برای قسم خوردنتان هنگام دروغ...
برای گاه خطرهایتان...
زمانی که می خواهید سر دیگری کلاه بگذارید و شاهدی می خواهید...
فردا صبح هم کرکره مغازه هایتان را بالا بدهید...
در بنگاهایتان را باز کنید و یک لایتان را چهار لا حساب کنید...
کلاه هایتان را آماده کنید برای اینکه دوباره تا خرخره سر مردم بگذارید...
آنچه را این روزها خرج نذریهایتان کردید...
خرج شربت چای مرغ و برنجتان...
به یک باره جبران کنید...
بروید و حسین و دردهایش را به حال خود بگذارید...

پادشاه فصل ها

بیچاره پاییز دستش نمک ندارد، این همه باران به آدمها میبخشد اما همین آدمها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم، تقصیر خودش است. بلد نیست مثل بهار خودگیر باشد تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد... سیاست تابستان را هم ندارد، که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند... بیچاره بخت و اقبال زمستان هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد...
او پاییز است، رو راست و بخشنده. ساده دل فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد، روزی، جایی، لحظه ای از خوبیهایش یاد میکنند. خبر ندارد آدمها روراست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبت نمیگذارند. عادت آدمها همین است، یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای... دست در دست معشوقه ای دیگر، پا بروی برگهایت میگذارند و میگذرند، تنها یادگاری که برایت میماند صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست... تو میمانی با تنی عریان، تنها به رفتنشان نگاه میکنی و خستگی عاشقی در تنت میماند....

چند کلام حرف اضافه

بالاخره در زندگی هر آدمی...
یک نفر پیدا میشود که بی مقدمه آمده، مدتی مانده...
قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته...
آمدن و ماندن و رفتن آدمها مهم نیست...
اینکه بعد از روزی روزگاری، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید...
آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است...
اینکه بعد از گذشت چندسال، چه ذهنیتی از هم دارید مهم است...
اینکه آن ذهنییت مثبت است یا منفی...
اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است...
منطقی هستی و میشود روی دوستی ات حساب کرد؟!!
می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهمترین اشتباه زندگی اش شدی...
اینکه خاطرات خوبی از تو دارد یا نه برعکس..
اینکه رویایی شدی برای زندگیش یا نه درسی شدی برای زندگی...
به گمانم ذهنیتی که آدمها از خود برای هم به یادگار میگذارند...
از همه چیز بیشتر اهمیت دارد 
وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند...

وقتی که نیستی

وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند، نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم...
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم...
باشد برای روز مبادا...
اما در صفحه های تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست...
آن روز هر چه باشد، روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا...
روزی درست مثل همین روزهای ماست...
اما کسی چه میداند،
شاید امروز نیز روز مبادا باشد.
وقتی تو نیستی...
نه هست های ما چونان که بایدند ، نه باید ها...
هر روز بی تو روز مباداست...
آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند...
آینه ها که دعوت دیدارند، دیدارهای کوتاه...
از پشت هفت دیوار
دیوار های صاف،
دیوارهای شیشه ای شفاف...
دیوار های تو،
دیوارهای من،
دیوارهای فاصله بسیارند.
آه... دیوارهای تو همه آینه اند،
آینه های من همه دیوارند...

این روزهای من

شاید غمگینانه به نظر برسد...
وقتی که زندگی ات، همواره بر خلاف آرزوهایت باشد...
بر خلاف آنچه تصور کنی،
دست تقدیر برایت رقم بزند...
جالب تر آنکه به اوضاع این چنینی ات عادت کرده باشی...
و حتی در بدترین شرایط دم نزنی...
اگر به گذشته نگاه کنم...
شاید به جرات می توانم بگویم که در طول زندگانیم...
اتفاقی نمیتوانم پیدا کنم که آن را با شانس عجین شده بدانم...
اوایل خود را به آن راه میزدم و کلیشه وار می گفتم...
قسمت اینطور بوده؛ حتما صلاح نبوده...
اما الان فقط سکوت می کنم و منتظر اتفاق بعدی می مانم...
از حق که نگذریم...
دلخوشی این روزهایم اما حس دلنشین متفاوتی برایم رقم زده؛
و به مثال فروغ تابناکی به آسمان کم سوی وجودم روشنی بخشیده...
شاید اینبار؛ فقط همین یکبار...
شانس... درب منزلم را زده باشد...

کسی می آید

نوشتن هم بهانه میخواهد...
تا بتوانی تحریر کنی؛ آنچه را که در ذهن می پرورانی...
بنویسی از هر آنچه دل تنگت میخواهد...
بهانه که باشد، فرقی نمیکند کجا!!؟
مترو، تاکسی یا حتی پست اسلحه خانه!!!
قلم به دست میگیری و مشغول می شوی...
نوشتن عشق می خواهد، بهانه و دلی پر درد...
ترکیب جالبیست...
قرار به نوشتن باشد، حتی "سر نیزه" هم الهام بخش است...
چه برسد به " کسی می آید* "!
کتابی که بار دیگر "من" را به "من" یادآور شد...
مفهوم کلماتی که شاید فراموششان کرده بودم را برایم تصویر کرد...
عشق!!! ایثار!!! محبت!!! اشک!!! غم!!!
"کسی می آید" نوستالژی عاشقانه جذابی بود
که شاید پایان خوشی داشت
اما بار دیگر یادآور شد برای ابراز عشق...
امروز را از دست ندهید...
و آموخت عاشق نباید مغرور باشد وگرنه...
اگر تا به امروز موفق به خواندن این رمان نشدید...
پیشنهاد می کنم فرصت مطالعه آن را از دست ندهید...
باشد تا...

* کسی می آید - مریم ریاحی - انتشارات پرسمان

تلنگر

ﭼﻮﺏ ﺗﻨﺒﻴﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﻣﺮﺋﻴﺴﺖ...
ﻧﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻴﻔﻬﻤﺪ، ﻧﻪ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺩﺍﺭﺩ...
ﻳﻚ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ...
ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺑﻐﺾ، ﻧﻔﺴﺖ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ...
ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ...
ﻛﻪ ﺷﺒﻲ، ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ...
ﺑﺎﻋﺚ ﻭ ﺑﺎﻧﻲ ﻳﻚ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻱ...
ﻭ ﺩﻟﻲ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻱ...
ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻱ ﺑﻐﺾ...
ﭘﺎﭘﻲ ﺍﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ...
ﻭ ﺷﺒﻲ، ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ...
ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﺪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ...
ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ...
ﻫﺮ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ...
ﻣﺤﺾ ﺁﺯﺍﺩﻱ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ...
ﺑﻐﺾ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻜﻨﻲ...
ﺁﺭﻱ، ﺍﻳﻦ ﭼﻮﺏ، ﭼﻮﺏِ ﺧﺪﺍﺳﺖ...

کمی تامل

تنها زمانی صبور خواهی شد...
که صبر را یک قدرت بدانی، نه یک ضعف...
آنچه ویرانمان می کند...
روزگار نیست ...
حوصله های کوچک است و آرزوهای بزرگ...

وابستگی یا دلبستگی

"وابستگی" یعنی میخواهمت...
چون مفیدی...
"دلبستگی" یعنی میخواهمت...
حتی اگر مفید نباشی...
من به خودکار گران قیمت روی میزم...
برای جلسات مهم وابسته ام...
اما به جعبه آبرنگ بی خاصیتی...
که یادگاری دوران کودکی ام است دلبسته ام...
من به میزی که هر روز پشت آن مینشینم وابسته ام...
اما به آن گلدان کوچک کاکتوسی که پشت پنجره گذاشته ام دلبسته ام...
وابستگی ها را جامعه و فرهنگ و والدین می آموزند و پرورش میدهند...
ولی دلبستگی ها؛ انعکاس "خودواقعی من" است...
به کسی که دوستش داری دلبسته باش نه وابسته!!!
منتظر "فردای خیالی" نباش...
سهمت را از "شادی زندگی" همین امروز بگیر...
فراموش نکن "مقصد" همیشه جایی در "انتهای مسیر" نیست...
"مقصد" لذت بردن از قدم هاییست که بر میداریم...

مردانه بمان

هی مرد...
شانه هایت را بتکان
غبار غم گرفته شانه های تو
جای تسکین دردهای یک زن است!
مبادا درد...
بر ستون های تکیه گاه محکم عشقت، ترکی بیندازد...؟؟
میدانم... خسته ای، دل شکسته ای
ولی...
"هیس... مردها گریه نمیکنند...!!"
چه ستون استواری یارای شنیدن غم های دلت را دارد؟
"هیس... مردها درد دل نمیکنند!!"
کسی چه میداند..، موهای سفیدت، گویای چه درد بزرگیست؟
"هیس... مردها گلایه نمیکنند!!"
کسی چه میداند ریه هایت، در کدامین آتش جانی خاکستر شد؟!
"هیس... مردها بغض نمیکنند!!"
کدامین کوه، استقامت قلب پیرت را دارد، آنگاه که نزدیک ترین فردت در بی کسی رهایت کرد؟!
" هیس... مردها سنگی اند، دلی ندارند!!"
هــــــــی مرد...
فریاد بزن... ولی زاری نه!
دود به پا کن... ولی آتش نه!
تحمل کن... ولی شکایت نه!
اه... این گونه از کجا خیس شد؟!
"هیس...
      مردها
          گریه
              نمیکنند...!!"

امسال زمستون

امسال زمستون...
شاید برف چندان زیادی نبارید...
اما سپیدی برف...
روی موهای خیلی هامون نشست...
امسال زمستون...
شاید مثل هر سال سرد نبود...
اما زندگی خیلی هامون...
سردتر از یخهای قله کوه دماوند شد...
امسال هم آروم و نرم،
خوب و بد داره به انتها میرسه...
نمیدونم کجای این قصه گم شدم و گم شدیم...
ولی امیدوارم سال آینده،
سال خوبی باشه، برای همه...

مهربان بمان

تو مهربان باش...
بگذار بگویند ساده است...
فراموشکار است...
زود میبخشد...
سالهاست دیگر کسی در این سرزمین ساده نیست...
از همان وقتی که دیوار کاهگلی رفت و آجر و سنگ آمد...
از همان وقتی که ایوان شد بالکن...
خانه شد لانه...
دل شد گل...
و کم کم...
انسان شد صرفاً موجودی برای رفع نیاز های خود...
اما تو تغییر نکن!
تو باش و نشان بده آدمیت هنوز نفس میکشد...
هنوز میشــــود روی کســـی حســـاب باز کرد...
آن هم از نوع مــادام العــمر...
هنوز هســتند کســـانی که میشــود به سرشـــان قســـم راسـت خورد...
هنوز هست کسی که دل بهانه ی خوب بودنش را بگیرد هر از چند گاهی...
این کره ی لجن گرفته به بودنت نیاز دارد...
لااقل تو تغییر نکن...
ای مهربان دوست، مهربان بمان...

این روزهای من

عید که آمد...
فکری برای آسمان تو خواهم کرد...
یادم باشد...
روزهای آخر اسفند...
دستمال خیسی روی ستاره هایت بکشم...
و گلدانی کنار ماهت بگذارم...
زندگی همیشه که این جور پیچ و تاب نخواهد داشت...
بد نیست گاهی هم دست به موهایت بکشی...
بایستی کنار پنجره و با درخت و باغچه صحبت کنی...
پنهان نمیکنم که پیش از این سطرها...
"دوستت دارم" را میخواسته ام بنویسم...
حالا کمی صبر کن، بهار که آمد...
فکری برای آسمان تو و سطرهای پنهانی خودم خواهم کرد...

روز مهندس مبارک

گرفتم بعد عمری مدرکی چند و اینجانب شدم حالا مهندس
 ندانستم که ریزد از چپ و راست، ز پایین و از آن بالا مهندس
 
غضنفر گاری اش را هول نمیداد، دِ یالا هول بده یالا مهندس
 تقی هم چونه میزد کنج بازار، نمی ارزه واسم والا مهندس
 
به مرد قهوه چی میگفت جعفر، دو تا چایی قند پهلو مهندس
 شنیدم کودکی میگفت در ده، به مردی با چپق خالو مهندس
 
ز جنب دکه ای بگذشت مردی، صدا آمد ” آب آلبالو مهندس “
 خلاصه میخورد خون جماعت، همیشه بدتر از زالو مهندس
 
شنیدم با تشر میگفت معمار، به آن وردست حمالش مهندس
همین مانده که از فردا، بگویند به شرخر و امثالش مهندس

یهو یاد سکینه کردم ای داد، فدای آن لب و خالش مهندس
شنیدم که عمل کرده دماغش، خبر داری از احوالش مهندس؟!

 شنیدم بعد تنظیمات بینی، بهش میگن همه خانوم مهندس
 شنیدم بچه زاییده دوباره بگو هشتا کمه خانوم مهندس!؟
 
 سرت رو درد آوردم من مهندس، سخن از هر دری اومد مهندس
 یکی سیگار میخواد اون سمت دکه، برو که مشتری اومد مهندس!
 

پنجم اسفند ماه، "روز ملی مهندس"
بر تمام مهندسین زحمت کش ایران عزیز خجسته باد

5 سالگی!

زندگی ما آدمها پر از فراز و نشیب و لحظات سخت و آسونه. شادی ها و غم ها، لبخند ها و گریه ها، هر کدومشون میتونن جزء خاطره سازترین لحظات زندگیمون باشن. دوست داشتنهای یواشکی که ممکنه تو رابطه های دسته جمعی اتفاق بیوفته، درد دل کردن های گاه و بی گاه با دوست مورد اطمینان، گوش دادن به آهنگی که مناسب حال و هوای اون روز تو باشه و... همه و همه شیرین و لذت بخشه. حالا اگه تمام لحظات دوست داشتنی رو کنار هم بذاریم شاید دوران دانشجویی رو بتونیم تعریف کنیم. دورانی که سراسر خاطره ست، خاطرات شیرین خوابگاه و خونه های دانشجویی، شب بیدار موندن های قبل از امتحان، خواب موندن های یکی در میون کلاسهای صبح، قرار گذاشتن های دست جمعی، درگیری همیشگی با حراست، معترض بودن نسبت به زمین و زمان و ...
الان که به خودم نگاه میکنم میبینم که چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده، چقدر دلم هوای روزهایی رو کرده که نهایت دغدغه م نمره گرفتن در درسی بود که احساس میکردم استادش خیلی سختگیره؛ یادمه اون موقع ها بی آلایش تر بودیم... روراست تر بودیم... با هم مهربون تر بودیم... اگه اختلافی پیش میومد سعی میکردیم حلش کنیم نه اینکه از هم فاصله بگیریم، برای اینکه صمیمی تر بشم، وبلاگ درست کردیم و پز می دادیم گروه نقشه برداران دارالفنونیم و دانشجویان اشتباهی و ... تو این صفحات با هم کل کل می کردیم و الکی مثلا از هم دلگیر میشدیم. مطالب جنجالی می نویشتیم و خوش خوشانمان بود که اساتید و حراست و ... بازدید کننده وبلاگمون هستن...
علی ای حال ایام دانشجویی هم مثل خیلی از دوران های خوب زندگیمون به انتها رسید. هر کدوممون یا مشغول دغده هایی شدیم که روزی برای اون برنامه ریزی کرده بودیم و یا شاید ناخواسته پا به ورته ای گذاشتیم که حتی فکرش رو هم نمی کردیم. امروز که این مطلب رو می نویسم چند ماهی میشه که لباس سربازی به تن کردم؛ اما با همه مشکلات و سختی ها، وسط همه نگهبانی ها و بازدیدها سعی کردم این روزنه ارتباطی رو حفظ کنم و به اصطلاح همیشگی خودم چراغش رو روشن نگه دارم.
وقتی به شروع این راه فکر می کنم، به خودم میبالم که بعد از 5 سال وبلاگ نویسی این راه همچنان ادامه دارد و من پا برجا هستم و دل نوشته های دانشجویان اشتباهی برقرار...
29 بهمن ماه 1393 پنجمین سالروز تاسیس این وبلاگ رو اولا به خودم و سپس به تمامی همراهان همیشگیمان تبریک میگم و امیدوارم لایق محبتی باشم که کماکان با دیدگاههای زیبایشان نثارم میکنند.

سپندارمذگان

عـشـق هـمـیـن اسـت کـه بـخـواهـی...
چـه سـه چـرخـه ی کـوچـکـی را...
چـه هـکـتـارهـا زمـیـن...
چـه زنـی را...
چـه مـردی...
عـشـق کـم و زیـاد نـدارد،
عـشـق...
یـعـنـی هـر چـیـزی کـه...
بـا تمام وجودت بـخـواهـی... 
سپندارمذگان، روز عشق آریایی 
بر همگان نکو باد

چند کلام حرف اضافه

بعضی آدمها انقدر همیشه هستند توی زندگیتان...
که وقتی یکهو همه چیز را درست و تا نخورده میگذارند و میروند...
تا مدتها بهت زده و مسخ، آدم فقط در و دیوار را نگاه میکند...
انگار یکهو مثلا دستت را بکنند و ببرند، پایت را، چشمت را...
تا مدتی درد را نمیفهمی...
فقط گیج و منگ، جای خالیش را نگاه میکنی...
وقتی باور میکنی که خون، دلمه بسته و سلولهای بدنت...
دور از خواست یا انتظار تو، به ترمیم مشغولند...
به صرف لخته کردن زخمی که خون ریزی میکند...
و تو هیچ تلاشی برای بند آوردنش نمی توانی بکنی...
فقط نگاه میکنی... فقط میبینی...
چه خوب است که آدم برای اطرافیانش...
دست باشد، چشم، پا، گوش باشد، شانه باشد...
چه رنج عظیمیست که آدم اطرافیان این چنینی اش را از دست بدهد...
فقط، یادتان باشد، هرچه هستید برای عزیزانتان، قلبشان نباشید...

فرق دارد

ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ؛
ﺩﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ؛
ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺵ؛
ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ؛
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ...
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ؛
ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﻠﺮﺯﺍﻧﺪ؛
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺁﻏﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﺴﺖ؛
ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛
ﻭﻟﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺳﺖ...
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻨﮑﻪ بپرﺳﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﻭ بگوﯾﺪ ﺁﺭﯼ...
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ بپرﺳﯽ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﯼ؟
ﻭ ﺳﮑﻮﺕ کند؛
ﻧﮕﺎﻫﯽ کند؛
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ بزﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ بفهمی...
ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ...
ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ!!!
ﻓﻘﻂ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﺎﻭﺗﻬﺎ ﺭﺍ ﮐﺠﺎﯼ ﺩﻟﺖ؛
ﮐﺠﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ!!!!

4 سالگی!

۲۹ بهمن هر سال، بهانه ای شده تا حداقل سالی یک مرتبه، یک Flash Back به گذشته و خاطرات خوش اون روزها بزنم و درباره دوستی و صمیمیتی که با هم دوره ای ها ایجاد کرده بودیم، مطلب بنویسم!
بعدشم گلایه کنم ازینکه چی شد اون گروه بزرگ و صمیمی به این حال و روز افتاد و چرا باید نهایت ارتباط بین دوستان، این باشه که دو ماهی یک بار (اونم اگه خاطرشون بمونه) پیامک خالی بهم بزنن که به قول خودشون یادآوری کنن به یاد هم هستن!؟
بعد از گله و شکایتم اگه خیلی سر حال باشم و تداعی شدن نوستالژی ها من رو با خودش به کوچه خاطرات نبره، شروع میکنم به آمار و ارقام دادن که ما چنین بودیم و چنان و کلی پز وبلاگ نویسی چندین ساله م رو میدم و آخرشم از همه دوستانی که تو این مدت همراه و همپای این وبلاگ بودن سپاسگزاری میکنم! تقریبا یه جورایی عادت همه ما شده که خودمون رو گول بزنیم و بخوایم به خودمون تلقین کنیم شرایطی که در حال حاضر داریم، بهتر از چیزیه که واقعا باهاش دست و پنجه نرم می کنیم!
امسال هم از اوایل بهمن تصمیم داشتم مشغله ها و درگیری های خودم رو یه جورایی سر و سامان بدم تا بتونم تو این ماه که به چهارمین سالگرد تاسیس وبلاگ ختم میشه، وقت بیشتری بذارم تا مخاطبان و دوستان قدیم و جدید رو دوباره دور هم جمع کنم و به این بهونه، تعاملی که از روز اول مد نظرم بود رو یک بار دیگه در ذهن همه تداعی کنم. اما خب روزگار جوری رقم خورد که مسائل و مشکلاتی دست به دست هم داد که این اتفاق رخ نده و بهمن 92 یکی از کم پست ترین ماه هایی باشه که این وبلاگ در عمر 4 ساله خودش دیده...
اما با همه این تفاسیر نمیتونم این واقعیت رو کتمان کنم بعد از 4 سال وبلاگ نویسی، هنوزم که هنوزه، هر وقت میخوام نام کاربری و رمز عبورم رو در بلاگفا وارد میکنم، دلم پر میکشه به اون روزهایی که پر بودن از خاطرات خوب و کلی فکرهای قشنگ میپیچه تو ذهنم. واقعا عمر اون روزها در مقایسه با طول زندگی هر کدوم از ما خیلی خیلی کم بود.
بگذریم... الانم نمیخوام مثل همیشه به خاطر غیبت طولانی مدتم پوزش بخوام و قول بدم وقت بیشتری برای این دریچه اندیشه بذارم. اما میخوام این موضوع رو بدونین همونطوری که همیشه هم گفته م این وبلاگ رو حاصل دست رنجم میدونم و به واقع و از صمیم قلب دوستش دارم، چون بهانه ای بود برای کنار هم بودن. تمام سعی خودم رو هم می کنم تا نذارم چراغش خاموش بشه... از شما هم میخوام من و این وبلاگ رو همیشه در خاطر داشته باشین...
چهارمین سالگرد تاسیس این وبلاگ رو به همه دوستانی که هنوزم این دریچه در ذهن و قلبشون جایی رو اشغال کرده، تبریک و تهنیت میگم...

سپندارمذگان

مي دانی...
اين روزها حتی دوست داشتنم نمی آيد...
حس می كنم دوست داشتن...
مثل ساختن خانه آرزوهايم به روی سست ترين خاك زمين است...
اين روزها آنقدر بی حوصله ام كه حوصله رنجيدن هم ندارم...
عشق را در اين روزها به تمام کسانی میسپارم...
که دوست داشتن را می دانند...
حتی بهتر از من!!!
شبیه زمستانم...
که افسرده از بی باری اش...
زمین را به بهار می بخشد...
سپندارمذگان، روز عشق پارسی
بر همه ایرانیان شادباش و فرخنده باد

این روزهای من

دلگیرم از دنیا و روزگارش ...
از بی کسی ها و ...
این منم که اینگونه خسته ام!
منی که همیشه خوب بودم و خندان!
منی که خنده هایم مثالی بود به مثال ضرب المثل ..!
نمی توانی بفهمی ...
البته عجیب هم نیست برابم...
چون "تو" ، "من" نیستی!!
پس لطفا قضاوتم نکن...

تلخ

از لیوان ها
به لیوان شکسته فکر می کنی...

از آدمها
به کسی که از دست داده ای...
به کسی که به دست نیاورده ای...

همیشه...
چیزی که نیست...
بهتر است...

فقط برای تو...

ایام شهادت شاه شاهان است،اما...
سالروز میلاد مردیست که به من درس زندگی آموخت...
استاد اسماعیلی عزیز...
سالروز زمینی شدنت را به یاد دارم...
لیکن مولایم حسین (ع) غریب است این روزها...
فریاد "هل من ناصر" او در جانم میپیچد...
تنم میلرزد و اشکم جاری میشود...
این روزها و شبها، ایام عشق بازی با ارباب بی کفن است...
ایام آسمانی شدن اکبر و قاسم و عبدالله و عباس است اکنون...
این را بدان همچنانکه بر این مصیبت می گریم...
تو را نیز به یاد دارم...
تو نیز مرا به یاد بدار...
التماس دعا...

شهر دزدها

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند...!
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی‌داشت و از خانه بیرون می‌زد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه!
حوالی سحر با دست پر به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود برمي گشت!!!
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت می‌گرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی می‌کرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را می‌کردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی‌ سپری می‌شد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که می‌خورد، سیگاری دود می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن كتاب...
دزدها می‌آمدند؛ چراغ خانه را روشن می‌دیدند و راهشان را کج می‌کردند و می‌رفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه می‌ماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین می‌گذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد!!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن می‌توانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون می‌زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمی‌گشت؛ ولی دست به دزدی نمی‌زد، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.
می‌رفت روی پل شهر می‌ایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه می‌کرد و بعد به خانه برمی‌گشت و می‌دید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد می‌شد، می‌دید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد می‌زد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمی‌زد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم می‌زدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمی‌گشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی می‌کردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا می‌کشید.
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدست‌ها عموماً فقیرتر می‌شدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌اوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...

همینطوری

کسی که اشتباهاتتان را می بخشد بی آنکه بخشش را به رویتان بیاورد و از آن حرفی بزند...
کسی که در مقابل بی رحمی هایتان سکوت میکند بی آنکه شکایتی کند...
کسی که سرشار از درد باشد بی آنکه بخواهد از دردهایش برایتان بگوید...
کسی که در هر شرایط درهای قلبش را به رویتان باز میکند بی آنکه انتظاری داشته باشد...
انسانی است عاشق با قلبی بسیار بزرگ و روحی از جنس آسمان...

تقدیم به تو ای بهترین بهترین ها

چه لطیف است حس آغازی دوباره...
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس...
و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن...
و چه اندازه شیرین است امروز...
روز میلاد...
روز تو...
روزی که تو آغاز شدی...

اس ام اس تبریک روز تولد

محمد عزیز سالروز تولدت رو بهت شادباش میگم، امیدوارم روزگارت همیشه سبز باشه

برای تو بهترین ها رو آرزو میکنم و به خاطر تک تک لحظه های خوبی که به من هدیه کردی و همیشه کنارم بودی ازت ممنونم، شاید این کوچکترین قدردانی باشه در برابر خوبی های تو دوست عزیزم.

نه... نکنی باور!

آدمها می آیند...
خودشان را نشان میدهند...
اصرار میکنند!
برای اثبات بودنشان و ماندنشان....
اصرار میکنند!
که تو نیز باشی همراهشان...
همان آدمها، وقتی که پذیرفتی بودنشان را...
وقتی که باورشان کردی...
به سادگی میروند...
و تو میمانی با باوری که جانت را آتش می زند.

درس امروز

ﻣﻲ ﺩﻭنی...
ﺑﺎﻳﺪ بفهمی وقتی ﺩﻟﺖ می ﮔﻴﺮﻩ...
و ﺗﻨﻬﺎیی...
ﺑﺎﻳﺪ ﻳﺎﺩ ﺑﮕﻴﺮی ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺗﻮﻗﻊ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎشی!
ﺑﺎﻳﺪ ﻋﺎﺩﺕ کنی ﮐﻪ ﺑﺎ کسی ﺩﺭﺩ ﺩﻝ نکنی!
ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭﮎ کنی ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺧﻮﺩش رو ﺩﺍﺭﻩ!
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬمی وقتی...
ﻧﺎﺭﺍحتی...
دلتنگی...
ﻳﺎ بی ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍی...
ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺣﻮﺻﻠﻪ ی ﺗﻮ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺑﺎشی ﻫﻤﻪ ﺭﻓﻴﻖ ﻭﻗﺘﺎی ﺧﻮشی ﺍﻧﺪ!

دوستت دارم

دوستت دارم...
گفتنش ساده است...
شنیدنش هم...
اما فهمیدنش دشوارترین کارِ دنیاست این روزها...
اما همین دشواری زیباست!
زیباست برای خاطر اطمینان دلت...
که بفهمد...
هر آواره ای عاشق نیست...
هر رهگذری مجنون...
و تو لیلی خاطره های هرکس نخواهی بود!
دوستت دارم ساده ترین دشوار دنیاست...
برایش باید از...
من گذشت...
باید به ما رسید...
باید به عشق رسید.

جدال

ﺩﻟـــﻢ ﻣﯿــــﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋﺎشـــــــــــﻖ ﺑﺎﺷﺪ...
ﻋﻘﻠــــــﻢ ﻣﯿـــــــﺨﻮﺍﻫﺪ ﻋـــﺎﻗـﻞ ﺑﺎﺷﺪ...
ﺍﯾــــــﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾــــــﺪ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺵ...
ﺁﻥ ﻣﯿــــــﮕﻮﯾﺪ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﺵ...
ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﻭ ﺷﯿــــﻔﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
ﻭ ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ؛
تلخی ﻭ ﺑـــﯽ ﻗـــﺮﺍﺭﯼ !!!!